دوش وقتِ سحر از غصّه نجاتم دادند
واندر آن ظلمتِ شب، آبِ حیاتم دادند
بیخود از شعشعه پرتوِ ذاتم کردند
باده از جام تجلّیِ صفاتم دادند
چه مبارک سحری بود و چه فرخنده شبی!
آن شب قدر، که این تازه براتم دادند
چون من از عشقِ رُخَش بیخود و حیران گشتم
خبر از واقعه لات و مَناتم دادند
من اگر کامروا گشتم و خوشدل، چه عجب؟
مستحق بودم و اینها به زکاتم دادند
بعد از این روی من آینه حُسنِ نگار
که در آنجا خبر از جلوه ذاتم دادند
این همه شهد و شکر کز نِیِ کِلکم ریزد
اجر صبری است کز آن شاخِ نباتم دادند
هاتف آن روز به من مژده این دولت داد
که بر آن جور و جفا، صبر و ثباتم دادند
کیمیایی است عجب بندگیِ پیرِ مغان
خاکِ او گشتم و چندین درجاتم دادند
به حیاتِ ابد آن روز رسانید مرا
خطِّ آزادگی از حُسن مماتم دادند
عاشق آن دم که به دامِ سر زلفِ تو فتاد
گفت: کز بندِ غم و غصّه نجاتم دادند
همّتِ پیرِ مغان و نَفَسِ رندان بود
که زبندِ غم ایّام نجاتم دادند
شکّرِ شکر به شکرانه بیفشان حافظ!
که نگارِ خوشِ شیرین حرکاتم دادند